سیــــنیِ چای و گل و مـــــردی که مانند تو نیست
یک دلِ مُــــرده که دیگر گیر و پابندِ تــــو نیست
بین جمعــــیت صدای خنـــده ات پیچید و بعد.
تا ســــرم چرخید دیدم حیــــف! لبخندِ تو نیست
الـنـّکـاحُ سـنـــــــــتـی! آیـا وکــیـلم مـن؟! بـلـه
زیر لب با بغـــض گفتم این که پیــــوندِ تو نیست
با عســـــل کام منِ بیــــچاره شیــــرین تر نشــــد
تلخ می بوســــــــم لبی را که لبِ قنــــدِ تو نیست
تو قسم ها خورده بودی می رسی روزی به من
آاای این کابوسِ واضح مثلِ سوگند تو نیست
بعداز این باید فراموشت کنم، از این به بعد.
شاعــــر این شــــعرِ غمــــگین آرزومــــند تو نیست
کودکی آشفته را هم چــــند سالی بعد از این،
می فشارم سخت در آغوش و فرزندِ تو نیست
می پرم از خواب و یادم نیست چیزی رابه جز
سیــــنیِ چای و گل و مردی که مانند تو نیــــست
درباره این سایت